ساعت 8 و خرده ای آن طور که خواهرم می گوید!
چشمانم را باز کردم تا ببینم چه خبره!
بسیاری قبل از من آمده بودند در آن لحظه نمی دانستم که قرار است روزگاری با آنها همراه شوم کسانی که در آینده غم و شادی ام را با آن ها همراه می شدم!
من توی خانه.
روز تولدم هیچ به یاد ندارم.
حتی نمی توانم حدس بزنم!
دو ساله هستم سر به سر برادرم می گذارم و خواهرم را دوست دارم و روزگاز می گذارنم فکر کنم کادو هم گرفتم!!!!
سه سالم است. خاله ام را به خوبی از دیگران تشخیص می دهم.
و دفتر های برادرم را خط خطی می کنم!
چهار ساله ام. می ترسم به مهد کودک بروم
می ترسم از من سنجش بینایی بگیرند و هیچی نبینم
می ترسم!
رفتم مهد کودک. کلی شعر یاد گرفتم. الان هم دارم توی جشن تولدم آن را با صدای بلند برای همه می خوانم.
خانه مان را عوض کردیم. جای شما خالی. مادر بزرگم هم عینکی شد!
مثل اینکه کم کم دارد یادم می آید.
این جا پیش دبستان است دارم کادو هایم را باز میکنم مزاحمم نشید!
عینکم به چشمم است. مثل اینکه کابوس کودکی ام تحقق پیدا کرده ولی من اهمیتی نمی دم.
معلمم توی دفترم نوشته باسوادی ات مبارک!
من الان می توانم روی کیکم را بخوانم!
بزرگترین کیک زندگی ام! شبیه یک کتاب!
هیچ چیزی برای گفتن ندارم یک دختر معمولی کلاس دومی هستم!
و تنها تفاوتم با دیگران این است که امروز تولدم است.
هنوز هیچ کس را نمی شناسم که امروز جشن تولد بگیرد!
بدترین سال تحصیلی ام را گذارنده ام.
از مدرسه متنفرم!
ولی الان دارم کادو هایم را باز می کنم.
توی مدرسه جمع شده ایم جشن تولد من است دوستانم با یک مشت چیپس و پفک و آبنبات برایم کیک درست کرده اند به جرأت می توانم بگویم قشنگ ترین کیک تولدم است! قشنگ ترین...
کلاس پنجم هستم! سخت دارم درس می خوانم وارد راهنمایی شوم اولین کادوی تولدم را بعد از پاک کنی که پارسال از 30 -40 نفر دریافت کردم از دوستانم می گیرم امروز من خوش حالم! قیچی پشت بوته ها فریاد می زند" حبیب افتاد تو جوب"
اول راهنمایی.
هنوز هم درست همه را نمی شناسم.
یک دفترچه خاطرات.
چه کادویی بشود برای این همه خاطره....
.....
نمی دانم چرا محاسباتم درست از آب در نیامد.
امسال تولد من یکشنبه است. پارسال جمعه بود.
نمی دانم چرا این جوری شد.
یکشنبه 27 اردیبهشت ماه 1388
هنوز نرسیده.
شاید یکی از بهترین ها باشد.
بهترین جشن تولد....